عصر ایران ؛ احسان محمدی - . شبیه کاسبهاست تا کارمندها. تیشرت قرمز تنش کرده و صورتش را یکی - دو روزی است نتراشیده.
به ماشین سمت راستم نگاه میکنم، زن میانسالی فرمان را دو دستی گرفته و زل زده به ثانیهشمار چراغ راهنما. از مقنعه و آرایش رسمی و مانتوی خاکستریاش میشود حدس زد که کارمند جایی است.
چراغ سبز میشود، تا چراغ بعدی تقریباً شانه به شانه میرویم که یک دفعه زن از پشت میکوبد به ماشین لاماری جلویش. صدای شکستن سپر ماشین کوئیکش، بوق راننده لاماری، سربرگرداندن مردم و وا رفتن زن پشت فرمان همه را در کسری از ثانیه میبینم و میشنوم. چراغ ثانیهشمار عدد 137 را نشان میدهد.
راننده لاماری زن جوانی است که یا از باشگاه آمده یا دارد میرود باشگاه. لباسهایش این را نشان میدهد. کمی مشاجره میکنند. زن راننده لاماری قد بلند است و داد میزند که «معلومه مقصری! حواست کجاست؟ سرت تو گوشی بود؟ بگو دیگه!» انگار یک دادگاه دو دقیقهای وسط خیابان است.
زن کارمند آشکارا ترسیده. لابد توی ذهنش دارد حساب و کتاب میکند که چقدر باید خسارت بدهد؟ چقدر از بیمهاش مانده؟ الان باید بماند که پلیس بیاید یا نه؟ حواسش کجا بود که دیر ترمز کرد؟
برای بقیه رانندهها که مثل من تماشاگرند این فقط یک تصادف است که چند دقیقه دیگر یادشان میرود، برای دو زن احتمالاً یک نصفه روز درگیری و آمدن افسر و بیمه و ... بعد یک هفته تعریف کردن برای دوست و آشنا و ...
فکر میکنم که زندگی همیشه همینطور است، هر اتفاقی برای ما میافتد که جیب و روح و اعصابمان را به چالش میکشد برای بقیه قصهای است که بُرشهایی از آن را می بینند، از دور خیالش را میبافند و بعد خیلی جدی قضاوتش میکنند ... ما جمعیتی پراکندهایم که در صف آسیاب قضاوت کردن و قضاوت شدن مداوم در حرکتیم!