عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - بعد از چند ماه، به سرم زد چند فنجان چای بخرم. بالاخره آدمیزاد است؛ شاید دلش هوس کلمه و مهمان کرد این سر دنیا. هوسِ چند فعلِ سادهی فارسی که جمله را تا آخر تاب بیاورند و لحنشان در تقلای گرامر خم نشود؛ چند کلمهی خرسند که زود حوصلهشان سر نرود و زیر میز نزنند.
دلم دنبال چینیهای گلِ صورتی صفحهی سایت را ورق میزد. فنجانهای بلور، فنجانهای سادهی سفالی، گلسرخیها و سرامیکیهای نقشدار، مدرنها و کمجانها، گویی همه را قبلاً جایی دیده بودم. هرکدامشان بیش از یک تصویرِ ساده برای انتخاب شدن بودند.
بلورها را همیشه بالای کابینتِ سمتِ راست میچیدم؛ سال ۸۷، اوایلِ پاییز، از بازارِ کاوهی اهواز خریده بودمشان. آن روزها تازه مد شده بودند. شیارهای تراشیدهی خورشیدی داشتند و سرخیِ چای با رضایت از درونشان لبپر میزد وقتِ مهمانی.

چینیها را توی بوفهی گوشه چیده بودم. گلهای سرخ و زرد، یک باغچهی خیالی بودند که کنارِ چند بابونهی سفید در زمینهی شفافِ روشن کاشته شده بودند. لبهایشان طلایی بود و دستشان با انحنای باریکی به کمر میرسید.
من دیگر در حال انتخاب نبودم؛ من داشتم توسط همهی فنجانهای گذشتهام انتخاب میشدم برای غرق شدن در گذشتهای که دیگر نداشتمش. فنجانهایی که شبیه لشکرِ مردگان از گور برمیخاستند و یکبهیک پیشِ چشمم رژه میرفتند. صدای خندهها، عطرِ بوها و وهمِ رنگها به دقایقِ یک انتخاب ساده هجوم آورده بود.
کی بود آخرین مهمانِ فنجانِ آبیات؟
و چقدر طول کشید تا خویش را از میان این جنگلِ انبوه بازشناسم؟
من نمیتوانستم در اکنون باشم؛ و هرچقدر گذشته را پس میراندم، باز هجوم میآورد. اما باید تمرین میکردم تا راهی میانِ گذشته و حال پیدا کنم؛ نقطهی تعادلی که در آن بشود گذشته را نگه داشت، اما مثل یک برگ با جریانِ تندِ آن نرفت و غرق نشد؛ و از دیگر سو، آینده را بیهجومِ هراسناکِ اندوه ساخت.
اینها لحظاتی است که هر مهاجری به کرّات احساس میکند؛ اما شاید نتواند دربارهاش حرف بزند. شاید به این دلیل که اینگونه «احساساتِ کمتر متداول» معمولاً معتبر شمرده نمیشوند. احساساتِ نامشترک، بیشتر از فهمیده شدن، قضاوت میشوند؛ بیش از درک شدن، پس رانده میشوند.

اما حقیقت این است که مهاجر، جایی در شکافِ میانِ «گذشتهی ناتمام» و «آیندهی پُرابهام» گیر افتاده است. هر صدا، شیء، رنگ یا بویی، میتواند تار و پودِ «حال» را دچار تردید و از هم گسستگی کند. میتواند حال را بدزدد و او را در فضایِ شناوری معلق نگه دارد.
و مهاجر چارهای ندارد جز اینکه در نوعی سوگواری خاموش به نرمی با خودش و جهان تازه کنار بیاید. این سوگواری فقط برای از دست دادنِ اشیاء نیست؛ بلکه به خاطر از دست رفتن "یکپارچگی هویت" است، که در اتصال با اشیاء رخ میداد. احساس گم کردن قطعات پازلی که انسجامِ روان او را تکمیل میکردند. خانه، کوچه و محله، بالشِ مورد علاقه، آلبوم عکسها، فنجانها و کتابها و بیش از همه آدمهایی که حالا از دور پیر میشوند.