عصر ایران ؛ علی خیرآبادی - دیشب گلاسکو بیش از اندازه سرد بود، باد همچون دستی نامرئی از فراز تپهها پایین میآمد و بر صورت پیر و خسته همپدن پارک سیلی میزد؛ بادی که گویی میخواست همه را از خواب بیرون بکشد، از خیال، از روزمرگی. اما تماشاگران اسکاتلندی در برابرش تکان نمیخوردند. مردمی که عمرشان را در نبرد با باد و سنگ و تقدیر گذراندهاند با چنین سرمایی نمیلرزند. تنها چیزی که در چشمانشان میلرزید، امیدی قدیمی بود؛ امیدی که سالها در رطوبت تاریخ کپک زده بود و کسی جرأت نداشت بلند دربارهاش حرف بزند: آیا ممکن است دوباره به جام جهانی برگردیم؟ این بار اما قرار بود رویای 28 ساله به حقیقت بپیوندد.
دیشب استادیوم همپدن شبیه کلیسایی شده بود که هزاران جانِ دردمند با یک دعا واردش میشوند. دعا نه برای نجات، نه برای آسایش، بلکه برای یک رویا؛ رویایی که از اعماق وجود یک ملت برمیخیزد، مثل روحی که ناگهان پس از سالها خاموشی تصمیم میگیرد صدا داشته باشد. از نخستین دقیقهها، چیزی در هوای استادیوم جریان داشت؛ چیزی شبیه پیشگویی، شبیه آن نشانههایی که داستایوفسکی همیشه از آنها حرف میزند، نشانههایی که به انسان میگویند امشب قرار است تقدیر از مسیر همیشگیاش خارج شود.
وقتی مکتومینای آن قیچی برگردان اسکاتلند را پیش انداخت، انگار دستی ناپیدا پرده سنگین سرنوشت را کنار زد. اما تقدیر همیشه با لبخند نمیآید؛ خیلی زود، با پنالتی دانمارکیها، رؤیا دوباره ویران شد. صدای فریاد هویلوند مثل چکشی سرد بر یکی از آن مجسمههای سنگی کلیسا فرود آمد؛ ترک برداشت، امید شکست، اما… فرو نریخت. اسکاتلندیها مردمانی نیستند که با یک ضربه تسلیم شوند. خم میشوند، اما لب نمیگزند؛ زیر لب چیزی میخوانند و به راه ادامه میدهند.
شنکلند دوباره برای اسکاتلند گل زد، اما دانمارک مساوی کرد و این نوسان عجیب میان امید و یأس، آن اضطرابی که از دل تماشاگران تا ذهن بازیکنان میدوید، استادیوم همپدن را به صحنهای از یک رمان روسی شبیه کرده بود؛ جایی که انسان میان نور و ظلمت معلق میماند و حتی نمیداند کدام سو حقیقت است. فقط میداند باید برود، باید بجنگد، باید بایستد، زیرا اگر بایستد شاید معنا پیدا کند. از دقیقه هشتاد بازی دقیقا این شکلی بود، اسکاتلندیها فقط حمله می کردند به در و دیوار می زدند گل می خواستند...
ناگهان گل رسید، چه کسی هم گل زد؛ کیرون تیرنی، دفاع راست طرد شده آرسنال که حتی بازی را از اول هم شروع نکرده بود. شاید به عقب برگردیم، از هر صد بار تیرنی نود و نه بار شوت نمیزند... اما تقدیر این بار به این شکل رقم خورد که مدافع کناری شوت بزند و توپ به تور برسد.
توپ نشست. تور لرزید. همپدن پارک منفجر شد. در آن لحظه عقل مرد؛ فقط دیوانگی باقی ماند. دیوانگیای که گلاسکو را دعوت به شادی کرد.
وقتی سوت پایان آمد، بازیکنان اسکاتلند مثل آدمهایی بودند که از گور بلند شده باشند؛ اشک، خنده، فریاد. بیست و هشت سال سایه بر سرشان بود و حالا نور بر آن سایه چیره شده بود. رابرتسون با چشمانی خیس از دوست مردهاش نام برد؛ و مگر نه اینکه انسان در لحظات بزرگ به یاد غایبانش میافتد... .
استیو کلارک، سرمربی اسکاتلند با آرامش مردی که از طوفان بازگشته، گفت این تیم به مردمش بدهکار بود و دیشب قرضش را پرداخت.