عصر ایران ؛ احسان محمدی - هنوز ساعت به هشت صبح نرسیده بود که وسط شیرینیفروشی بودم. میخواستم کمی شیرینی بگیرم برای محل کارم.
پسر جوانی که پیراهن سیاه رسمی تنش بود سفارش را گرفت. از ته ریش و طرح پیراهنش میشد فهمید که سوگوار عزیزی است. همانطور که داشت شیرینیها را توی جعبه میچید داشت با مرد مسنتری که گوشه دیگری از مغازه بود حرف میزد:
- تا آخر سخنرانیای سازمان ملل رو نشستم گوش دادم، این مکانیسمه رو چکوندن آخرش لامصبا! همه رو از بیبیسی دیدم، بعد تلویزیون ما داشت در مورد ایرلند مستند نشون میداد! معلومه واسه اینا مهم نیست، ماییم بدبخت میشیم!
به عنوان آدمی که بعد از سالها پیگیری اخبار، زخمی و فرسوده شدهام و همین ماشهی چکانده نشده، 200 میلیون تومان به زندگیم خسارت زد و حتی یک دقیقه از سخنرانیها را ندیده بودم داشتم نگاهش میکردم. فکر میکردم به اینکه در چند جای دیگر جهان یک کارگر شیرینیفروشی نشسته سخنرانیهای سازمان ملل را دیده و الان نشسته به تحلیل موضوعی پیچیده مثل مکانیسم ماشه؟!
زندگی واقعی و معمولی شهروندان، باید هزاران کیلومتر دورتر از این چیزها باشد، خیلی دور .. خیلی خیلی دور ...
یعنی زنده میمانیم و زندگی معمولی در یک فضای معمولی را تجربه میکنیم؟ جایی که آدمهای معمولی فقط در مورد زندگی حرف بزنند نه در مورد اخبار سیاسی!
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر