کوثر شیخنجدی: انسان بخشی از هویتش را در نسبتش با جهان تعریف میکند؛ در تواناییاش برای شکلدهی به زیستنی تحت کنترل. مثلاً من کسی هستم که در فلان خانه در فلان قسمت از شهر زندگی میکنم. من میتوانم سالی دو سه بار سفر بروم، میتوانم هزینههای بهداشت و درمان و آموزش را بپردازم و سفرهدار گاهگدار اقوام باشم. میتوانم فلان لباس و کفش و کلاس و امکانات را برای بچهام فراهم کنم. من تا دیروز کسی بودم با هالهای از توانمندیها که خودم را در چشم اقوام و دوستان و خانواده در جایگاه مشخصی بازمیشناختم.امروز اما چطور؟ امروز من کیستم؟
تورم فقط یک مسألهی اقتصادی نیست که با مقاومت مقطعی بتوان از کنارش جان به در برد. تورم هویت افراد را تغییر میدهد؛ دست پهنِ بزرگ و سنگینش را روی سینهی آدمها میگذارد و آنقدر فشار میدهد تا از جان و معنا تهی شوند.
انسان ایرانی به خودش نگاه میکند و میبیند دیگر خودش را نمیشناسد. دیگر در سبد میوهها دنبال دستچین کردن بهترینها نیست. دیگر از صدای شنیدن زنگ در خانه دلشاد نمیشود، که بند دلش پاره میشود. از خودش میپرسد: «من هنوز کیستم؟» کفایت خودش در مدیریت اوضاع را زیر علامت سؤال بزرگی میگذارد که پاسخش را شعرها و شعارها نمیتوانند بدهند. چطور میتوان از انسانی که دچار گسست هویت است توقع طی طریق کمال داشت؟
افول اخلاقیات و خلقیات از همینجا آغاز میشود. آن «منِ محترم» با «منی در تقلای بقا» جایگزین میشود. آن مناعت طبع و وقار جایش را به منیت و قهر و خشم میدهد. آن هوشمندی تعالیخواه بدل به نعرههای هولانگیز میشود. بوق ممتد آبداری که سرش را از پنجره بیرون آورده، شاید همان کسی است که هویتش پارهپاره شده است؛ و شبهنگام وقتی به خانه بازگشت، از آیینه روی خواهد گردانید و از خود خواهد پرسید: «آیا او من بودم؟ آیا من او بود؟»
دورکیم این وضعیت را «آنومی» مینامید؛ هنگامهای که نظمهای اجتماعی رمق خود را از دست میدهند و آدمی در خلأ معنا رها میشود. آنومی یعنی وقتی قواعدی که تا دیروز رفتار و آرزو و هویت را قاب میگرفتند، ناگهان سست میشوند و فرو میریزند. در چنین فضای بیهنجاری، انسان با یک بیپناهی دوگانه روبهروست: از یکسو گذشتهای که دیگر به او تعلق ندارد، و از سوی دیگر آیندهای که به هیچ دستاویزی گره نمیخورد. تورم تنها سفره و دارایی را نمیبلعد؛ بلکه همان رشتههای نامرئی را که فرد را به اجتماع، خانواده، و به خویشتن متصل میکرد پاره میکند. آدمی میان «توانستنِ دیروز» و «ناتوانیِ امروز» آویخته میشود؛ معلق بر طنابی پوسیده. و در این میان است که هویت ترک میخورد، اخلاق خرد میشود، و صدای واگویههای انسان غریبه میگردد.
آیا انسان ایرانی در گذار از این تکهپارگی هویتی و شناختی، تمدن و اخلاقش را نجات خواهد داد؟ چه کسی این رنج از همگسیختگی را اعتبار خواهد بخشید؛ و آنگاه التیام خواهد داد؟
با اشک خوندمش