عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - امسال اکتبر همه را شگفتزده کرد. مردم مدام به هم میگویند "چه اکتبر گرمی، خدا را شکر از برف و سرما خبری نیست."
"مَری" هم بار اول سر حرف را با همین جمله باز کرد. از سر کوچه مرا که دید، بدو بدو بدون هیچ تاملی جلو آمد و گفت که همسایه سمت چپ من است. بعد هم سئوالات بیپایانش شروع شد. من که به جستجوی اندکی اینترنت به حیاط آمده بودم، حالا در تسخیر مری بودم و داشتم مثل بچه مدرسهایها جواب سئوالاتش را میدادم. "چند نفرید؟ از کجا آمدید؟ کار میکنید؟ زیاد میمانید یا کم؟ و ..."
مری ۷۴ ساله است، موهای کوتاه نقرهای دارد و چهرهای بشاش و پرانرژی و البته یک دوست آقا حدودا ۸۰ ساله_اسمش را هنوز نمیدانم_ که صبحها راس ساعت ده با یک ماشین قرمز میآید دنبالش.
اما خب چه میشود کرد، مری دختر شیطان بلایی است و سوالاتش را آنقدر با شوخی و خنده و خوشرویی میپرسد که آدم دلش نمیآید بپیچاندش!
البته ته دلم به مری حق میدهم که بخواهد بداند مملکت، کوچه و همسایگیاش را با چه کسانی شریک شده است و فکر میکنم شاید بشود از او چیزهای مهمی درباره زیستن با این فرهنگ؛ این جغرافیا و زیست بوم آموخت.
یک روز عصر دوباره به جستجوی آنتن بیرون رفته بودم. بله اینجا کانادا است و اگر وایفای نداشته باشید، اینترنت گوشی در خانهها کفاف نمیدهد. مری توی بالکن خانهاش نشسته بود و از غروب لذت میبرد. چشمم به درخت بزرگ خانهاش افتاد که داشت زیر آفتاب اکتبر زرد میکرد و برگهای طلاییاش تو هوا چرخ چرخ میزدند و میریختند. گفتم "مری من عاشق درختات هستم، خیلی خوشکل است."
خندید و گفت "ازش متنفرم، مجبورم مدام برگهاش را جمع کنم، اصلا این درخت برای تو"!
بعد نگاهی به حیاط ما کرد و گفت "من درخت تو را دوست دارم. این درخت خوبی است." و به درخت خشکیدهی وسط حیاط من، که با کمک چوبی زیر بغلش ایستاده بود اشاره کرد. درختی که حتی یک برگ هم روی شاخههاش ندارد. اصلا بعید میدانم درخت باشد، به نظرم یک تکه چوب است که صاحبخانهی قبلی برای خالی نبودن عریضه اینجا گذاشته؛ در واقع بیشتر نمادی از یک درخت است تا خود درخت.
فکر کردم مری حالا بعد از سالها دیگر درختش را دوست ندارد؛ چون درخت بیشتر از آنکه سایه و زیبایی و طراوت برایش بیاورد، زحمت میآورد. زحمتی که برای سن و سال مری زیادی است.
همیشه همین است؛ رنج و لذت را توی ترازو میگذاریم و انتخاب میکنیم وزن کدام بیشتر است. رنجِ ماندن، بودن، ساختن یا رفتن و نخواستن. سایهی آسایش یا لذتِ آرامش. و در گذرگاه زمان این "خواست و انتخاب" مثل برگهای یک درخت مدام رنگ عوض میکند و یکسان نمیماند.
شاید یک روز، وقتی بیکارتر شدم به مری پیشنهاد بدهم تا در جمع کردن برگهای درخت کمکش کنم. به هر حال مری این درخت و زیباییاش را به من بخشیده است.