غزل حضرتی
روزنامه اعتماد
دعوا بر سر مالکیت بود، مالکیت اسباببازی، مالکیت توپ، مالکیت گلهای زده، مالکیت برد در فوتبال و در نهایت مالکیت من. نمیدانم پسربچهها اینطورند یا همه بچهها. اطلاعاتم درباره دخترها کم است، اما پسرها را حفظم، چه در کودکی و چه در بزرگسالی! رابطه مادرها و پسرها رابطهای عجیب است؛ پسرها اولین عشق زندگیشان را در مادر میبینند.
پسرم چند وقت پیش به من گفت: «تو اولین دختری هستی که توی دنیا دوستش دارم، بیشتر از همه.» روز دیگر گفت: «حیف که اول باید اورهان رو دوست داشته باشم وگرنه تو اولین نفری بودی که دوستش داشتم.» پدرشان بهشان گفته که شما دو برادر باید نفر اول یکدیگر باشید. به خاطر همین با وجود دعواهایی که دارند، همچنان خودشان نفر اول لیست دوستداشتنیهایشانند و من در رتبه دوم هستم.
اولها که پسر دوم به دنیا آمده بود، ماکان از من در خلوت میپرسید: «کدوممون رو بیشتر دوست داری؟» وقتی میگفتم: «هر دوتون رو یه اندازه دوست دارم» به هم میریخت. انتظار عشق بیشتری از جانب من داشت و میخواست برادرش در حاشیه و نفر دوم این لیست باشد. اما قرار بود این واقعیت نه چندان دلچسب را بفهمد. حتی بارها گفت: «چرا اورهان رو بهدنیا آوردی وقتی یه دونه بچه داشتی؟» به او گفتم: «من میخواستم دو پسر داشته باشم.» حتی بعدها تستم میکرد و میگفت: «دیگه دلت نمیخواد بچههای بیشتری داشته باشی؟» میگفتم: «نه، من عاشق اینم که دو تا پسر دارم. دیگه بچه بیشتر نمیخوام.»
او از عشق من به خودش مطمئن شد، وقتی بیدلیل و با دلیل وسط بازی، وسط مشق، توی خواب، پشت فرمان ناگهان بغلش میکردم و محکم میبوسیدمش. او حفظ بود که تا بوسه آخر شب را ندهد از خواب خبری نیست. اورهان هم شد عین ماکان. از راه میرسید، خودش گونهاش را میآورد جلو که دیگر من نگویم. آخر شب تا میگفتم: «بوس منو ندادین» میپرید تا اولین نفر باشد قبل از برادرش و حسابی بچلانیم همدیگر را. الان که جلوی مهدکودک هم مراسم بوس و بغل فراوان داریم.
همه اینها را گفتم که به این برسم که بچهها بر ما حکم میرانند. چگونه؟ درست است که قانونگذاری در خانه بر عهده من است، درست است که من میگویم وقت شام کی است و وقت بازی کی. اما اینها ظاهر قضیه است.
قوانین خانه با من است، اما حکم از آن آنهاست. پسر کوچک که هنوز ۵ سالش نشده یاد گرفته که چطور احساسات من را تحت تاثیر قرار بدهد. وقتی میخواهد کاری کند که میداند اجازه نمیدهم، اول میگوید: «یه چیزی میخوام بگم ولی میدونم تو قبول نمیکنی. اما اول به این فکر کن که من بچه ۴ساله توام، دلت میاد بگی نه؟ من خیلی کوچیکم.» بغضی را هم چاشنی حرفهایش میکند و با لبی ورچیده نگاهم میکند تا تاثیر کلامش را در چهرهام ببیند. اولها وا میدادم و یکی، دوبار یکهو بغلش کردم و نازش دادم. او فهمید که راه خوبی را برای تحریک احساسات من انتخاب کرده. حالا راه میرود در خانه و میگوید: «من کوچیکترین بچه توام، دلت میاد بگی نه؟»
چند وقت پیش از آنجایی که عاشق کیمدی است ولی هفتهای یک بسته بیشتر حق ندارد باز کند، چند بسته کیمدی را در کیفش جاساز کرده بود و با کیفش خوابیده بود مبادا کسی بو ببرد. صبح هم کیفش را انداخته بود روی کولش و راهی مهد شده بود به خیال اینکه کسی نفهمیده. پدرش پیام داد که «اگر خواست باز کند اجازه بده، تا صبح کیفش را بغل کرده بود مبادا من بفهمم!»
پسر بزرگم هم روش خودش را دارد. گرچه قانونمندی او بیشتر از اورهان است، اما بلد است یکسری جاها طوری دل ببرد که نتوانیم نه بگوییم. روزی که از دستم عصبانی بود، گفت: «اصلا کاش من زودتر بزرگ شم و از این خونه برم برای خودم خونه بگیرم راحت شم.» به او گفتم: «باشه ۱۸ سالت که شد میتونی بری واسه خودت زندگی کنی، ولی دلم برات تنگ میشه. زود زود بیا خونه من ببینمت، باشه؟» او ناگهان این تصویر را ساخت که در جایی غیر از خانهمان زندگی میکند و بغضی شد و گفت: «اصلا یه خونه برا توام میگیرم، تو همون کوچه خودم. هر روز میام میبینمت، خوبه؟» گفتم: «آره عالیه.»
روزی دیگر گفت: «مامان تو خستهای بخواب یکم.» احساس میکردم چیزی میخواهد. رفت برایم پتو آورد، رویم کشید، پیشانیام را بوسید و گفت: «یکم بخواب، بیدارت میکنم.» آنقدر پروانهای شده بودم که دوست داشتم بگویم چقدر تو ماهی بچه. اما وقتی بیدار شدم، دیدم برای خودش و برادرش یک بشقاب پر از هلههوله درست کرده، نفری چند تا شکلات خوردهاند و سبیل شکلاتی درآوردهاند، چوب بستنیها را در بشقاب قایم و نصف قوطی چیپس را تمام کردهاند.
خندهام گرفته بود از نقشهای که کشیده بود. گرفتمش در بغلم و ماچ آبدارش کردم. با تعجب گفت: «چی شده؟» گفتم: «اجازه هم نمیگیری این همه شکلات میخوری دیگه؟» گفت: «کدوم همه؟» دستش را گرفتم بردم جلوی آینه، خودش را که دید یکهو زد زیر خنده. دوتایی ریسه رفتیم از اینکه به اینجایش فکر نکرده بود. برادرش هم با سبیل شکلاتی آمد و گفت: «چی شده؟ چرا میخندین؟» گفتم: «خودتو تو آینه ببین، خندهات میگیره توام.» دید و او هم به جمع ما اضافه شد و همه هیکل من را هم شکلاتی کردند.
بچهها پدر و مادرشان را بلدند. مادرشان را بیشتر. آنها میدانند چطور شما را به عرش ببرند و چطور پرتتان کنند به فرش. وقتی حرص درمیآورند تا مرز سکته میروم و وقتی به من عشق میدهند تا مرز پروانه شدن. در حال حاضر در زندگیام هیچ کس بر من حکمرانی نمیکند جز پسرانم.