عصر ایران؛ بانو بیدرانی - در سال 1120 هجری خورشیدی، در استرآباد (گرگان امروزی)، کودکی از ایل قاجار چشم به جهان گشود که بعدها نامش لرزه بر تنِ شاهزادگان، سرداران و حتی ملتها انداخت: آقا محمدخان. او فرزند محمد حسنخان قاجار و نوۀ فتحعلیخان بود؛ مردانی که در دوران نادرشاه و پس از او در کشمکشهای خونین میان قبایل ایران نقش پررنگی داشتند.
کودکی آقامحمدخان با سیاست و خطر درآمیخته بود. نادرشاه هنوز زنده بود و قدرت مرکزی در خراسان متمرکز. پس از قتل نادر، کشور در هرجومرج فرو رفت و قبایل ترکمن، افغان و کرد به تاختوتاز پرداختند. ایل قاجار که از کهنترین خاندانهای ترکنژاد ایران بود، در پی قدرت بود، اما در میانۀ این آشوب، محمد حسنخان — پدرِ آقا محمدخان — در جنگ با کریمخان زند شکست خورد و کشته شد.
در واقع اگر بخواهیم سابقۀ قدرتطلبی آقامحمدخان و کلا خاندان قاجار را مختصرا توضیح دهیم، باید گفت که قاجارها مجموعهای از قبایل ترک زبان قفقاز بودند و نسلشان به تیرهۀ ترکمنهای غز میرسید. قاجارها در دوران صفویه وارد دستگاه دیوانی شدند و شاه عباس صفوی، برای ممانعت از قدرت گرفتن بیش از حد آنها، یک شاخه از قاجاریه را به مرو و دیگری را به گرگان فرستاد. آنهایی که به مرو رفتند به تدریج در فرهنگ محلی مضمحل شدند؛ ولی گروهی که در گرگان ساکن شدند هویت قاجاری خود را حفظ کرده و استرآباد را پایتخت خود قرار دادند.
قاجارها در استرآباد قدرت بسیاری گرفتند و به دو گروه عمده تقسیم شدند: آشاقیباش و یوخاریباش. به خاندان آشاقیباش، قویونلو یا رمهدار میگفتند و خاندان اصلی یوخاریباش را دَوَلی یا شتردار مینامیدند. پدربزرگ آقا محمدخان، فتحعلیخان نام داشت که بزرگ طایفۀ قویونلوها بود. پس از مرگ وی، محمدحسن خان قاجار یعنی پدر آقا محمدخان، بزرگ قویونلوها شد و ابتدا با نادرشاه افشار و بعدها با خاندان زندیه جنگید.
پس از فروپاشی سلسلۀ افشاریان، خاندانهای محلی بسیاری در مناطق مختلف به قدرت رسیدند.
در این دوره ایل قاجار توانست بر مازندران و استرآباد استیلا یابد.
در واقع از آخرین روزهای سلسلهی صفوی، تلاش سه نسل از خانهای قاجار برای رسیدن به قدرت سرکوب شده بود. نایبالسلطنه اصلی شاه تهماسب دوم، فتحعلی خان قاجار، قربانی نادر شاه شد و یک دهه بعد پسر فتحعلی خان، یعنی محمدحسن خان قاجار، داعیۀ خانوادگی خود برای کسب قدرت را احیا کرده و دست به قیامی علیه کریمخان زند برد. او پس از یک سری پیشروی بینتیجه، در نهایت در استرآباد باقی ماند و در همان جا درگذشت. چند سال بعد نیز فرزندش حسینقلی خان قاجار (برادر کوچکتر آقامحمدخان) که مردی سنگدل و جسور بود و لقب «جهانسوز» به خود داده بود، به دست سپاهیان خود کشته شد. آقا محمدخان قاجار در این خاندان متولد شد و درواقع داعیۀ پدران خود برای حکومت را به ارث برد.
آقامحمدخان چگونه خواجه شد؟
سرنوشت محمدمیرزا، که بعدها آقامحمدخان نامیده شد، در همین جنگها به مصیبت اختگی گره خورد. دربارۀ اخته شدن آقامحمدخان روایتهای متفاوتی وجود دارد. او که از کودکی در کنار پدر فنون جنگی آموخته بود، همراه پدرش به جنگهای مختلف میرفت. آخرین جنگی که این پدر و پسر با یکدیگر در آن شرکت کردند جنگ با عادلشاه افشار، برادر نادرشاه افشار، بود. پس از مرگ نادرشاه، قاجارها یکی از مدعیان سلطنت بودند. نادرشاه هیچگاه نتوانست محمدحسن خان را شکست دهد، اما عادلشاه وی را در نزدیکی استرآباد شکست داد و زمانی که میخواست آقا محمدخان را اعدام کند، به اصرار پدرش از خون وی گذشت و درعوض وی را اخته کرد.
در روایت دوم، با توجه به اینکه او در جوانی به اسارت کریمخان زند درآمد و به شیراز فرستاده شد، گفته میشود که به فرمان مستقیم کریمخان، آقامحمدخان را خواجه کردند تا دیگر تهدیدی برای قدرت زندیان نباشد.
اما مطابق روایت سوم، خواجه شدن او نه به دستور کریمخان، بلکه در جریان درگیریهای قبیلهای انجام شد. بر اساس این روایت، زندیان بعدها او را در همان حال به شیراز فرستادند، بیآنکه در ماجرا دخالتی مستقیم داشته باشند. روایت چهارمی هم وجود دارد که اختگی آقامحمدخان را محصول ضربت شمشیر دشمن در حین جنگ میداند.
از بین این چهار روایت، روایت اول قویتر به نظر میرسد. هر چه بود، آقامحمدخان در کودکی یا جوانی اخته شد و این وضعیت در آن روزگار مردسالار، برای یک پسرِ ایلنشین مایۀ ننگ و خفت بیپایان بود و در عمق ضمیر او زخمی جاودانه گذاشت؛ تحقیرِ مرگباری که جان آقامحمدخان جوان را به آتشفشانی خاموش بدل کرد. او سالها در دربار زندیه ماند، ظاهراً مطیع و رام، اما درونش در آتش انتقام و قدرتطلبی میسوخت.
نگارهای از آقامحمدخان به سال 1174 هجری شمسی
دو سال قبل از قتل خواجۀ تاجدار
اگرچه به درستی معلوم نیست که روایات مربوط به نقش کریمخان یا نیروهای تحت امر او در خواجه شدن عامدانه یا تصادفی آقامحمدخان چقدر صحت دارد، ولی در اینکه آقامحمدخان سالها به اجبار تحت نظر کریمخان بود و در واقع یک زندانی محترم در تشکیلات کریمخان محسوب میشد، تردیدی نیست زیرا پس از مرگ عادلشاه، که در واقع در حکم پایان اسارت آقامحمدخان در دربار نیمبندِ برادر نادرشاه بود، آقامحمدخان نزد خاندان خود بازگشت و در کنار پدر برای رسیدن به قدرت علیه کریمخان زند جنگید ولی از سپاهیان زند شکست خوردند و دوران اسارت آقامحمدخان در دربار زندیه آغاز شد.
البته کریمخان زند پس از پیروزی بر محمدحسنخان (پدر آقامحمدخان) دستور داد پیکر وی را با گلاب بشویند و محترمانه دفن کنند، با آقامحمد خان نیز که در کاخش به گروگان گرفته شده بود به مهربانی و نیکی رفتار کرد؛ تا حدی که گاهی در امور مملکتی از او مشورت میگرفت. کریمخان حتی حسینقلی برادر آقامحمدخان را، که او نیز در دربار زندیه محبوسی محترم بود، به حکومت دامغان گماشت اما حسینقلی در جنگهای قبیلهای کشته شد؛ جنگهایی که با شاخۀ اصلی ایل قاجار، خاندان یوخاریباش، راه انداخته بود. حسینقلی پدر فتحعلی بود که بعدها پس از مرگ آقامحمدخان، دومین پادشاه سلسلۀ قاجاریه شد.
باری، آقامحمدخان حدود شانزده سال در دربار کریمخان بود و با او مثل یک شاهزاده رفتار میشد و طی این مدت، شناخت دقیقی از حکومت و قبایل زندیه بدست آورد؛ شناختی که راه او را به سوی ساقط کردن زندیه و کسب قدرت سیاسی هموار کرد و دودمان قاجار را به مدت 129 سال بر ایران حاکم کرد.
رهایی از اسارت زندیه؛ ساختن قدرت از ویرانه
پس از مرگ کریمخان زند در 1157 هجری شمسی، شیراز در آشوب فرو رفت. آقامحمدخان از فرصت استفاده کرد و از دست زندیان گریخت. به سوی استرآباد بازگشت و رهبری ایل قاجار را دوباره در دست گرفت. در ظاهر هنوز خواجه بود، اما ذهنی سرد و استوار داشت؛ ذهنی که میدانست کسب قدرت از مسیر ترحم و عطوفت نمیگذرد.
او وقتی که از دست زندیه گریخت، سلاح و سپاهی در اختیار نداشت. پس چگونه توانست به تدریج به قدرت برسد؟ ماجرا از این قرار بود که آقامحمدخان از بیماری و مرگ قریب الوقوع کریم خان اطلاع یافت و به بهانۀ شکار از شهر خارج شد و زمانی که خبر مرگ وکیلالرعایا را شنید، با برادرانش جعفرقلی و مهدیقلی به اصفهان رفت و از آنجا خود را به تهران و مازندران رساند. وی در اصفهان تعدادی از قبایل ترکزبان را با خود همراه کرد و در راه مازندران به دو محموله که مالیاتهای شمال کشور را به پایتخت میبردند دستبرد زد و نقدینگی لازم برای ادامه اقداماتش را تهیه کرد.
آقامحمدخان در این برهه تقریبا 37 ساله بود و توانست تعدادی از بزرگان ایل قاجار را با خود همراه کند. اما بسیاری از خوانین قاجار وی را قبول نداشتند؛ بویژه برادرش مرتضیقلی خان که حکومت گرگان را دردست خود داشت. بنابراین آقامحمد خان چهار سال با برادرش جنگید و نهایتا وی را شکست داد و مرتضیقلی هم به دربار کاترین کبیر در روسیه گریخت.
آقا محمدخان تا سال 1163 هجری شمسی موفق شد گیلان، مازندران و زنجان را تحت حکمرانی خود درآورد و مدتی بعد، کردستان و یزد هم به قلمرو حکومت وی افزوده شدند. وی با خوانین ایل قاجار نیز درگیر بود و نهایتا آنها را هم شکست داد.
چنانکه گفتیم، آقامحمدخان برآمده از شاخۀ کوچکتر ایل قاجار بود. یعنی خاندان آشاقیباش یا قویونلوها. زمانی که آقامحمدخان در جنگ قدرت همۀ مدعیان داخلی را کنار زد و مدعیان خرد و ریز ایل قاجار را هم شکست داد، قدرت رو به فزونیاش چنان شده بود که بیگلربیگ، رئیس خاندان یوخاریباش، یعنی خاندان اصلی ایل قاجار، ترجیح داد به نفع وی کنار برود و حکمرانی آقامحمدخان بر سرزمین ایران را بپذیرد. بیگلربیگ با این اقدامش مانع خونریزی بیشتر در بین اعضای ایل قاجار شد و به همین دلیل قجرها به او لقب "تاجبخش" دادند. البته باید افزود که خود آقامحمدخان هم علیرغم جنگیدن با قاجارهای مدعی، تلاش زیادی برای ایجاد وحدت در میان قبایل ایل قاجاریه به خرج میداد. یعنی سیاست او در قبال مدعیان قجری، سرکوب محض نبود بلکه ترکیبی از سرکوب و دعوت به اتحاد بود؛ اتحادی که طبیعتا منافع ویژهای برای آن مدعیان میتوانست داشته باشد.
اراضی تحت کنترل آقامحمدخان و لطفعلیخان در زمان آغاز محاصرۀ کرمان؛
محاصرهای که نهایتا به شکست لطفعلیخان انجامید.
در واقع آقامحمدخان از همان ابتدا از دو اشتباهی که پدرش مرتکب آن شده بود، دوری جست؛ اول آنکه تلاش کرد به دشمنی میان قبایل قاجار که در شکست محمدحسنخان اثر گذار بود، پایان دهد و دوم سعی کرد ائتلافی میان قبایل شمال و شمال غرب ایران ترتیب دهد تا هم بر قبایل جنوب و جنوب غرب بچربد و هم در زمان درگیریاش با مدعیان دیگر، خیالش از پشت سر آسوده باشد.
در واقع آقامحمدخان از همان آغاز فهمید که ایرانِ پس از نادر، دیگر دولتی یکپارچه نیست؛ بلکه مجموعهای از خاننشینها و طایفههای متخاصم است. پس با صبر و تدبیر، یکییکی سرداران و ایلات شمال و مرکز را به اطاعت درآورد. در جنگهای پیاپی با لطفعلیخان زند، آخرین بازماندۀ کریمخان، به تدریج سراسر فلات مرکزی را فتح کرد.
نبرد نهایی در کرمان روی داد؛ شهری که به پناهگاه لطفعلیخان بدل شده بود. آقا محمدخان پس از محاصرۀ طولانی، شهر را فتح کرد و آن را به ویرانهای بدل ساخت. هزاران نفر کشته شدند، و به دستور او چشمان مردم کرمان را در انتقامِ مقاومتشان کور کردند. روایتها میگویند کوهی از چشمها در برابرش انباشته شد. این قساوت برای بسیاری نشانهی جنون بود، اما برای او ــ که زندگیاش با تحقیر آغاز شده بود ــ نمایش قدرت و هشدار به دشمنان محسوب میشد.
دربارۀ روند کسب قدرت از سوی آقامحمدخان، ذکر این نکته ضرورت دارد که او – چنانکه گفتیم – پس از مرگ کریمخان در سال 1157 هجری شمسی، برنامۀ سیاسیاش را آغاز کرد ولی تا سال 1173 ه.ش درگیر شکستدادن رقبای داخلیاش بود.
از سال 1163 ه.ش به بعد، او قدرت فائقه را در ایران در اختیار داشت، ولی به هر حال تا وقتی که لطفعلیخان زند را شکست نداده بود (1173)، حاکم بلامنازع ایران نشده بود. آقامحمدخان دو سال پس از کنار زدن لطفعلیخان تاجگذاری، یعنی در سال 1175 ه.ش تاجگذاری کرد و یکسال بعد هم درگذشت. البته تاجگذاری آقامحمدخان در تهران غیررسمی بود و او پادشاهی را رسما زمانی پذیرفت که سرداران سپاهش و جمعی از بزرگان، در دشت مغان از او خواستند خودش را شاه ایران بنامد. در آن زمان آقامحمدخان برای حفظ ایالات و سرزمینهای مورد اختلاف ایران و روسیه به دشت مغان رفته بود و آنجا سرانجام پذیرفت که خودش را رسما شاه ایران اعلام کند. دشت مغان همان جایی بود که نادر نیز در آنجا در حضور سرداران و بزرگان ایرانزمین، مقام پادشاهیِ ایران را پذیرفته بود.
سیاست آهن و خون
آقا محمدخان مردی به شدت بدبین و عمیقا به انسانها بیاعتماد بود. او تنها میخوابید، تنها غذا میخورد و حتی به خدمتکارانش پشت نمیکرد. در اردوها، خیمهاش همیشه رو به دیوار بسته میشد تا کسی از پشت نتواند به او نزدیک شود. میدانست که در جهانی چنین پر از خیانت، امنیت مطلق افسانه است.
اما این مردِ بیعاطفه، هوشی سیاسی شگرف داشت. او نظام اداری را بازسازی کرد، خراج را منظم نمود، و دوباره اقتدار ایران را تا مرزهای تاریخیاش گسترش داد. زمانی که گرجستان و قفقاز از اطاعت ایران سر باز زدند، سپاه آقا محمدخان به تفلیس تاخت و آن شهر را چنان غارت کرد که هنوز در حافظهی گرجیان، نامش مترادف با ویرانی است. با این حال، در منطق سیاسی او، این عملیات فقط یادآوریِ اقتدار شاه ایران بود.
او نخستین پادشاه ایرانی پس از صفویان بود که موفق شد تقریبا کل ایران را ــ از خراسان تا آذربایجان و فارس ــ زیر فرمان یک دولت مرکزی درآورد. قاجارها از همین اقتدار بنیاد گرفتند. در جنگهای داخلی، مهمترین پیروزیهای آقامحمدخان در دهۀ 1160 ه.ش حاصل شد و همین برتری به او این اقتدار را داد که پایتخت ایران را تغییر دهد. او در سال 1165 هجری شمسی تهران را فتح کرد و در 1167 ه.ش تهران را پایتخت ایران اعلام کرد. ظاهراً، در این زمان آقامحمدخان دیگر خودش را حاکم ایران میدانست؛ هرچند از اعلام خود به عنوان پادشاه خودداری کرد و این کار را هشت سال بعد انجام داد.
رابطه با روسیه و بازی بزرگ
در اواخر عمر خواجۀ تاجدار، تهدید واقعی از شمال برخاست. امپراتوری روسیه که به تدریج در قفقاز نفوذ میکرد، با ایران بر سر گرجستان و ایروان درگیر شد. آقا محمدخان درک دقیقی از این خطر داشت. او پیش از دیگران فهمید که روسها بهدنبال مرزهای جنوبیترند، نه صرفاً روابط دیپلماتیک.
به همین دلیل، در آخرین سال زندگیاش، لشکرکشی بزرگی به سمت شوشا در قرهباغ ترتیب داد تا نفوذ ایران در قفقاز تثبیت شود. هدفش ساده بود: برافراشتن دوبارۀ پرچم ایران در شمال و نشان دادن به روسیه که این سرزمین هنوز «دارالسلطنۀ تهران» است.
رابطۀ آقامحمدخان با روسیه، نه بر پایه گفتوگو و دیپلماسی، بلکه بر مدارِ سوءظن و تقابل شکل گرفت. او برخلاف جانشینانش که در برابر قدرت فزایندۀ امپراتوری روسیه ناچار به پذیرش عهدنامه و مصالحه شدند، هیچگاه حاضر نشد چهرۀ امپراتور شمالی را به رسمیت بشناسد. ذهن او هنوز در فضای نبردهای استرآباد و استیلای نادرشاه افشار مانده بود؛ یعنی زمانی که مرز میان شمال ایران و قفقاز با شمشیر تعیین میشد نه با قلم و نقشه.
روسها از اواسط قرن هجدهم، با فروپاشی صفویان و ضعف دولت مرکزی ایران، درصدد گسترش نفوذ خود در سواحل خزر و سرزمینهای قفقاز برآمده بودند. گرجستان نخستین هدف آنان بود، و شاهان محلی آن منطقه، که همواره میان ایران و روسیه گرفتار تردید بودند، به امید حمایت از سوی پترزبورگ، گاه به دربار تزار و گاه به تهران چشم میدوختند. آقامحمدخان، با همان ذهنیت مالکیت تاریخی بر گرجستان که در میان پادشاهان ایران سابقه داشت، تصمیم گرفت این تردید را به پایان رساند.
در سال ۱۷۹۵ میلادی (1174 ه.ش)، هنگامی که اراکلی دوم، پادشاه گرجستان، پیمان تبعیت از روسیه را پذیرفت، آقامحمدخان آن را خیانت به «ایرانزمین» دانست. سپاه خود را از تهران تا تفلیس کشاند، و با قساوتی که از او انتظار میرفت، شهر را در خون فرو برد. تفلیس سوخت و هزاران نفر کشته یا به اسارت گرفته شدند. او پیام آشکاری برای تزار داشت: ایران هنوز زنده است و قفقاز بخش جداییناپذیر آن. اما روسیه، بهجای ورود به جنگ مستقیم، راه صبر و سیاست را در پیش گرفت؛ میدانست که این پادشاه قاجار چندان نخواهد پایید و پس از مرگش، ایران به دست وارثانی نرمخوتر خواهد افتاد.
نگارهای از نبرد کرتسانیسی بین آقامحمدخان و ایراکلی دوم در منطقۀ تفلیس،
به سال 1174 ه.ش که با پیروزی شاه قاجار و ویرانی تفلیس پایان یافت.
آقامحمدخان پیروزی در تفلیس را پایان کار ندانست. قصد داشت تا داغستان و دربند پیش برود و پرچم ایران را بر سراسر قفقاز برافرازد، اما فرصت نیافت. پس از قتل او، ایران در برابر سیاست روسیه بیدفاع ماند. دو دهه بعد، آنچه او با شمشیر نگاه داشته بود، در عهدنامههای گلستان و ترکمانچای از دست رفت.
در واقع، نگاه آقامحمدخان به روسیه، برآمده از غرور تاریخی و حس مالکیت بود نه شناخت سیاسی از نظم جدید جهان. او دشمن را همچنان در میدان میدید، نه پشت میز مذاکره. و همین تفاوت نگرش بود که باعث شد پس از مرگش، ایران ناگهان خود را در برابر قدرتی بیابد که در زمان او هنوز بهدرستی درک نشده بود. نادرشاه با قدرت نظامی چشمگیرش مرزهای ایران را نگه داشت، ولی آقامحمدخان فاقد آن برتری نظامی نادر بود و بیشتر با اراده و خشونت، و نه حتی با تدبیر سیاسی، سعی کرد میراث نادر را حفظ کند.
مرگ در شوشی؛ پایان مردی بیخواب و بیرحم
اما تقدیر، او را در شبی آرام و غافلگیرانه از پای درآورد. در اواخر خرداد 1176 هجری خورشیدی، که آقامحمدخان برای مقابله با نفوذ روسها در قفقاز، با لشکریانش در قرهباغ حضور داشت، در قلعۀ شوشی مستقر بود. شوشی مرکز قرهباغ بود. نیمهشب، دو تن از خدمتکارانش ــ صادق و خداداد ــ به او حمله کردند. روایتها میگویند که در ابتدا با چاقو به سینهاش زدند، اما او برخاست و دقایقی جنگید، حتی در همان حال زخمی.
یکی از خدمتکاران بعدها نقل کرد که صدای نعرهی شاه شنیده شد، اما کسی جرئت دخالت نداشت. آقا محمدخان تا چند دقیقه مقاومت کرد، سپس بر زمین افتاد. صبح، پادشاه مقتدر قاجار، بیجان در خون خود غلتیده بود.
چرا او را کشتند؟ منابع مختلف روایتهای متفاوتی میگویند اما قویترین روایت ظاهرا این است که آن دو خدمتکار، صادق گرجی و خداداد اصفهانی، وقتی که آقامحمدخان مشغول استراحت بود، با یکدیگر بگومگو و دعوا کردند و سروصدایشان شاه قاجار را آشفته کرد و دستور داد هر دو را اعدام کنند.
یکی از سرداران آقامحمدخان، صادقخان شقاقی، پس از اینکه شفاعتش مقبول شاه واقع نشد، به او یادآوری کرد که امروز جمعه است و بهتر است خدمتکاران را فردا اعدام کنیم. آقامحمدخان هم پذیرفت ولی در کمال تعجب، دستور دستگیری آن دو خدمتکار را نداد و آنها آزادانه در اردوگاه مشغول کار و تردد بودند که نهایتا نیمهشب، برای اینکه از اعدام بگریزند، یا دست کم قاتلشان را هم به سرنوشت قریبالوقوع خودشان دچار کنند، وارد خیمۀ شاه شدند و او را کشتند. صادق و خداداد میدانستند که رحم و عطوفتی در کار شاه اخته نیست و به همین دلیل در کشتن او تردید نکردند؛ وگرنه چه بسا به امید تغییر رای شاه در صبح شنبه، از قتل او پرهیز میکردند. آقا محمدخان را در حرم علی ابن ابیطالب دفن کردند.
میراث مرد آهنین
مرگ آقا محمدخان نقطۀ آغاز پادشاهی قاجار بود. جانشین او، برادرزادهاش فتحعلیشاه، سیاستی نرمتر در پیش گرفت، اما دیگر هرگز آن اقتدار خشک و سرد تکرار نشد. او ایران را از آشوب نجات داده بود، اما بهایش سنگین بود: رعب، بیاعتمادی، و شهری چون کرمان که هنوز از یاد نبرده است.
آقا محمدخان را نمیتوان تنها یک ظالم دانست، چنانکه نمیتوان او را قهرمان ملی نامید. او تجسم دورانی بود که در آن، کشور برای بقا به مردانی از جنس آهن نیاز داشت. مردانی که نه میبخشیدند، نه دوست میداشتند، فقط حکم میکردند.
مرگ آقامحمدخان در شوشا، اگرچه ناگهانی بود، اما میراثی سیاسی از خود بر جای گذاشت که شکل آیندهی ایران را تعیین کرد. او با خشونت و ارادهی آهنین، نه تنها سلسلهی قاجار را بنیان گذاشت، بلکه پس از نزدیک به یک قرن آشوب و پراکندگی پس از سقوط صفویان، بار دیگر مفهوم «دولت مرکزی» را به ایران بازگرداند. این بزرگترین میراث او بود. در زمانی که ایالات و طوایف هر یک چون ملوکالطوایفی جداگانه عمل میکردند، آقامحمدخان توانست وحدتی شکننده اما واقعی پدید آورد — وحدتی که بر ترس استوار بود، نه بر اعتماد.
پس از او، باباخان ــ که با نام سلطنتیِ فتحعلیشاه قاجار بر تخت نشست ــ وارث ساختاری شد که بیش از هر چیز به نظم نظامی شبیه بود. آقامحمدخان با سختگیری و تمرکز قدرت در پایتخت، پایههای سلطنت موروثی قاجار را گذاشت و دربار را دوباره به کانون سیاست ایران بدل کرد. فتحعلیشاه بدون آن بنیان اولیه، نمیتوانست بر قلمرویی حکومت کند که هنوز خاطرۀ نادر و کریمخان را در ذهن داشت.
اما میراث آقامحمدخان، همانقدر که قدرت را متمرکز کرد، سایهای از خشونت و بیاعتمادی نیز بر جای گذاشت. نظام قاجاریه، از همان آغاز، میان ضرورت تمرکز و ترس از شورش در نوسان بود. فتحعلیشاه ناچار شد برای حفظ اقتدار، همزمان به ظواهر تشریفات سلطنتی تکیه کند و با سیاست نرمتری نسبت به مردم و نخبگان رفتار نماید — راهی برای فاصله گرفتن از چهرۀ خونریز و سردِ بنیانگذار سلسله.
از دیدگاه تاریخی، میتوان گفت که آقامحمدخان بیش از آنکه معمار یک دولت نوین باشد، سنگبنای بازسازی اقتدار ایرانی پساصفوی را گذاشت. میراث او، ترکیبی از نظم و رعب بود؛ و شاید اگر عمرش مجال میداد تا به جای جنگهای پیدرپی، فرصتی برای نهادسازی و سیاستورزی بیابد، چهرۀ قاجاریه در تاریخ ایران شکلی دیگر پیدا میکرد.
با مرگ آقامحمدخان، فصلی از تاریخ ایران بسته شد؛ فصلی که در آن، ارادۀ یک فرد بر سراسر کشور سایه انداخته بود. او آخرین پادشاه ایران بود که در سیاست خارجی، از موضع اقتدار سخن گفت و مرزها را نه با امضا و عهدنامه، بلکه با شمشیر تعیین کرد. پس از او، در برابر قدرتهای جهانی تازهنفس چون روسیه و بریتانیا، پادشاهان قاجار ناچار شدند با سیاستی تدافعی و گاه تسلیمگرانه پیش بروند. آقامحمدخان شاید دولتی نساخت که بر پایۀ عدالت و توسعه باشد، اما شکلی از اقتدار را بازآفرید که قرنها بعد، هنوز خاطرهاش در ذهن ایرانیان مانده است: پادشاهی سخت، سرد و بیگذشت، که در میان ویرانههای قرن هجده، توانست دوباره نام «ایران» را بر نقشۀ قدرتها بنشاند.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر