در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند.
به گزارش خبرآنلاین، چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیوسوم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ششم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
هر روزی که میگذشت خویشتن را نسبت به خود بیگانهتر و آزردهتر مییافتم. خیال میکردم که اگر به همان آپارتمان سابق خود برگشته بودم وضعی دیگر داشتم. معهذا ناراحتی کاملا نتوانست بر من غلبه کند.
آشنایی، آداب و رسوم و پیوندی که با انگلستان داشتم پس از بازگشت از آمریکا دوباره در من نفوذ میکردند. انگلستان تابستانی ایدهآل و دلپذیر و عشقآمیز داشت که ابدا شباهتی به جاهای دیگر نداشت.
«کارنو» برای تعطیلات آخر هفته مرا به جزیره «تاک» در خانه قایقی خویش دعوت کرد. خانهای مجلل و ظریف بود که اتاقهای متعددی داشت و ردیفی از چراغهای رنگی اطراف این خانه قایقی را روشن میکرد و جاذبه و فروزندگی خاصی بدان میبخشید.
شب زیبای گرمی بود و پس از شام برای صرف قهوه و کشیدن سیگار بر روی عرشه فوقانی قایق و در زیر نور چراغهای رنگین نشستم. این انگلستانی بود که مرا از هر کشور دیگری منصرف میکرد.
در این اثنا صدای جیغ دیوانهواری شنیده شد که میگفت: «به قایق قشنگ من نگاه کنید! ها! ها! ها!» و صدا به خندههای جنونآسایی تبدیل شد. به بیرون نگاه کردیم و مردی را دیدیم که در قایقی پارویی سوار بود و شلوار فلانلی [پنبهای] پوشیده بود و زنی در قسمت عقب قایق او تکیه داده بود.
قیافه و وضع او شبیه یکی از کاریکاتورهای مجله «پانچ» بود. «کارنو» بر نرده خم شده و نهیبی بدو زد، ولی نتوانست مانع خندههای دیوانهوارش شود. به «کارنو» گفتم که فقط یک راه دارد و آن هم این است که بدو وانمود کنیم که عام و بازاری هستیم، لذا دهان را به ناسزاگویی او گشودم و چنان کلماتم برای زنی که در کنارش بود زننده و حیرتانگیز مینمود که بهزودی سکان قایق را برگرداند و از ما دور شد.
گروه آمریکایی ما به کار مشغول شد و مدت ۱۴ هفته در تمام تالارهای موزیک و تئاترهای لندن نمایش میدادیم. نمایشمان با استقبال عمومی روبهرو گشت و تماشاگران هم عالی بودند. اما پیوسته از خودم میپرسیدم که آیا ممکن است دوباره به آمریکا برگردم؟
انگلستان را دوست میداشتم ولی برای من غیرممکن بود که آنجا زندگی کنم. به خاطر تجاربی که از آمریکا داشتم از این ناراحت بودم که دوباره در عادیات غمانگیز غرق شوم لذا از فکر اینکه دوباره برای سلسله نمایش دورهای به آمریکا برویم سخت به هیجان میآمدم.
روز یکشنبه من و برادرم به دیدار مادرمان رفتیم، حالش بهتر بود. قبل از عزیمت «سیدنی» به ایالات اطراف، شام را با هم صرف کردیم. آخرین شبی که در لندن بودم غمزده و تلخکام با احساساتی جریحهدار دوباره به سوی «وستاند» به راه افتادم و پیش خود خیال میکردم که این آخرین باری است که این خیابانها را میبینم.
این بار در درجه دوم کشتی «المپیک» وارد نیویورک شدم. صدای موتور کشتی آهستهتر میشد و نشان میداد که کمکم داریم به مقصد خویش نزدیک میشویم. این بار کاملا خود را در آمریکا راحت یافتم.
بیگانهای بودم میان بیگانگان که با دیگران یکرنگ شده بود. همانقدر که نیویورک را دوست میداشتم، چشم به راه غرب بودم تا دوستانی را که در آنجا داشتم دوباره ببینم؛ متصدی ایرلندی بار در شهر «بات»، میلیونر مهربان و مهماننواز «میناپولیس»، دختر زیبای شهر «سنتپول» که هفتهای عشقانگیز را با او گذراندم، «مک آبی» معدندار اسکاتلندی مقیم «سالتلیکسیتی»، دندانساز مهربان شهر «باکوما» و بالاخره خانواده «گرممان» در شهر سانفرانسیسکو.
قبل از آنکه به سوی سواحل اقیانوس آرام عزیمت کنیم نمایشهای خویش را در تئاترهای کوچک حومه شیکاگو، فیلادلفی و شهرهای صنعتی نظیر «فالریور» و «دولوت» و غیره اجرا میکردیم. مثل همیشه تنها به سر میبردم ولی این زندگی تنها برایم امتیازات و منافعی هم داشت و توانستم فکرم را تقویت کرده و توسعه دهم. تصمیمی که چند ماه اجرا شد ولی هرگز به مرحله کمال نرسید.
من میخواستم دانشاندوزی کنم ولی محرک من در این میان صادق و خالصانه نبود. من علم را به خاطر نفس علم نمیخواستم بلکه میخواستم آن را به عنوان سپری در برابر تحقیر دنیا نسبت به جهال به کار برم. لذا هروقت فرصتی داشتم در اطراف کتابفروشیهای دستدوم به جستوجو میپرداختم.
در فیلادلفی تصادفا نسخهای از کتاب «مقالات و گفتارها» اثر «رابرت اینگرمول» به دستم افتاد. این کتاب دری تازه را به رویم گشود. ارتداد نویسنده آن، عقیده دیرین مرا درباره بیرحمی مهیب «تورات» در تنزل روح آدمی محکم و تقویت کرد.