«اعترافات یک لاکپشت ایرانی در کانادا» مجموعهای از جستارهای شخصی درباره تجربهی زندگی در مهاجرت است. این نوشتهها نه در پی پررنگکردن رؤیاهای فانتزی مهاجرت هستند و نه قصد دارند این انتخاب را یکسره نقد یا نفی کنند؛ بلکه صرفاً کوشیدهام برداشتها، احساسات و تفاوتهای زندگی میان دو جغرافیا در جهان را با نگاهی صادقانه ثبت کنم. هر یادداشت پنجرهای است رو به تجربیات فردی نویسنده؛ لحظاتی که حضور، تقلا برای سازگاری و کشف سرزمین و فرهنگی تازه را ممکن میسازند.
عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - مدارس کانادا از اول سپتامبر شروع میشوند. برای ثبتنام فقط کافی بود به نزدیکترین مدرسهی محل زندگی مراجعه کنیم. اغلب مدارس کانادا دولتی هستند و ساختاری نزدیک به کشورهای اسکاندیناوی دارند. اینجا یکی از همان نقاطی است که مالیاتدهندگان بازگشت سرمایهی خود را در قالب یک نظام آموزشی منظم، باکیفیت، ارزان و عادلانه میبینند.
حیاط مدرسه هیچ دیوار و حفاظتی نداشت؛ شبیه یک محوطهی فضای سبزِ بزرگ با درختان و باغچه. سه سطل بزرگ آبی یک گوشهی حیاط چیده شده بود برای تفکیک زبالهها.
نمای ساختمان مدرسه ای در تورنتو کانادا
مسئولان مدرسه در حال تمیز کردن کلاسها بودند. میس امیلی با دمپایی انگشتیهای آبی و دامن قرمز به استقبالمان آمد. فرایند ثبتنام کمتر از ده دقیقه طول کشید و هیچ هزینهای پرداخت نکردیم. از ما هیچ پرسشی دربارهی دین و عقیده نشد و حتی آزمون ورودی هم نگرفتند. میس امیلی با خوشرویی تمام کلاسها را نشانمان داد.
به عنوان یک معلم مدرسه، فضا آنقدر بزرگ بود که احساس میکردم ممکن است راهروها را گم کنم. سالن ورزشی به اندازهی یک زمین بسکتبال، اتاق موسیقی، کتابخانه، ردیف کمدهای خصوصی برای وسایل بچهها، و کلاسهایی پرنور و وسیع و دلباز، برایم شبیه رویا بود.
معلمها خودشان کلاسهایشان را چیدمان و مرتب میکنند. در هر کلاس میزهایی برای فعالیتهای گروهی، قفسههایی پر از کتاب داستان برای امانت گرفتن، و یک کمد مخصوص تبلتها وجود داشت. بچهها تکالیفشان را با همین تبلتها و در ساعت مدرسه انجام میدهند و در محیط دیجیتالیِ طراحیشده برای این کار، برای معلم ارسال میکنند.
کلاس درس در مدرسه خصوصی یورک در تورنتو
خبری از تختهسیاه، کتاب درسی و کمکدرسی نیست؛ محتوای آموزشی مستقیماً توسط معلم انتخاب میشود و با بازی، فیلم و سرگرمی آموزش داده میشود. سیستم گرمایشی و سرمایشی مرکزی، دمای کل این ساختمان دوطبقهی بزرگ را تنظیم میکند.
با اینکه دخترم مدتها آموزش زبان دیده بود، باز هم نمیتوانستم نگران سطح زبان او در کشور جدید نباشم. لهجهها، اصطلاحات علمی و دوست شدن با نوجوانهای جدید، همه چالشهایی تازه بودند.
تمام اطلاعرسانیها از طریق ایمیل انجام میشود.
روز کلاسبندی، معلمها در حیاط مدرسه منتظر شاگردان بودند. بچهها را مثل جوجههایشان از وسط حیاط جمع کردند و به کلاس بردند.
چند هفته بعد، مستر ناولز، معلم دخترم، با ما تماس گرفت. گفت با ادارهی مرکزی تماس گرفته و درخواست کرده یک معلم زبان برای چند دانشآموز مهاجر به مدرسه بیاید تا در همان ساعت مدرسه، مهارت زبان بچهها را تقویت کند.
من داشتم به مستر ناولز نگاه میکردم که با شلوار بنفش با طرح پونی روبهرویم نشسته بود و دلم برای همهی دانشآموزانم در طی بیستوچند سال گذشته سوخت.
کودکان در راهرو مدرسه ای در کانادا
دلم برای روزی که وارد دبیرستان پروین شدم و مدیر گفت وسط کلاس نایست چون ممکن است سقف بریزد. بچهها کنارهها مینشستند و سقف مدام پوسته میداد. پول نداشتیم برگهی امتحانی چاپ کنیم و بچهها پول نداشتند کتاب کمکدرسی بخرند و نگران کنکور بودند…
مستر ناولز گفت: «ما هیچ امتحانی نداریم.»
بعد رفت و از توی قفسه یک کتاب داستان بیرون آورد. گفت: «تا آخر سال وقت داری این کتاب را بخوانی و خلاصهاش را در کلاس برای ما تعریف کنی.»
من پرت شدم به همهی خلاصههایی که خودم نوشته بودم. خلاصهها فقط یک گزارشاند؛ اما رنج، اندوه و عواطف در تکتک لحظههایی است که تجربهای را از سر گذراندهایم — چیزی که هرگز نمیتوانیم به تمامی به دیگران منتقل کنیم.